؟؟؟
...شايد يه وبلاگ

 

*شب بود و او با دوستش روي پله جلوي ساختمان نشسته بودند. به دختري كه در آن تاريكي از سركوچه مي آمد اشاره كرد. بلند شدند و به سمت او رفتند. هنوز چند قدمي جلو نرفته بودند كه گفت: " برگرديم ; خواهرمه !!!" 
**صبح زود، همين كه از خانه بيرون زد گفت: "مسابقه مي ديم !" و قبل از اينكه نظر او را بشنود، ادامه داد: "از الان تا شب ". چشمش به زني كه از سر كوچه مي آمد افتاد نگاهش را كج كرد. به شيطان گفت: فعلاً يك هيچ به نفع من!!!
***صندلي كنار دختر جوان خالي بود و او آمد درست همان جا نشست. هيچ وقت چنين موقعيتي برايش پيش نيامده بود; ضربان قلبش تند شده بود و احساس مي كرد بدنش خيس عرق شده. مظلومانه نگاهش را پايين انداخته بود و جرأت نداشت به دختر جوان نگاه كند. لحظات به سختي مي گذشت و او هر لحظه اضطرابش بيش تر مي شد. مي خواست با دختر جوان سر صحبت را باز كند اما ترجيح داد ساكت باشد. در بلاتكليفي عجيبي به سر مي برد; نه مي توانست با دختر جوان حرف بزند و نه حتي به او نگاه كند. با خود گفت: عجب مصيبتيه اين مراسم عقد...!!!


نظرات شما عزیزان:

mohamad
ساعت9:31---26 آبان 1390
واقعا خیلی بدهپاسخ: خیلی

بهزاد خلیلی
ساعت19:09---15 آبان 1390
خیلی قشنگ بودددددد

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ارسال شده در تاریخ : 15 / 8 / 1390برچسب:, :: 10:0 :: توسط : بهزاد

درباره وبلاگ
خدايا ؛ کسي را که قسمت کس ديگريست، سر راهمان قرار نده... تا شبهاي دلتنگيش براي ما باشد... و روزهاي خوشش براي کس ديگري...!
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 65
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 965
بازدید ماه : 2296
بازدید کل : 266414
تعداد مطالب : 462
تعداد نظرات : 1023
تعداد آنلاین : 1